داستان سیاوش در شاهنامه ی فردوسی
داستان سیاوش
دانایی برای من چنین تعریف کرد که روزی طوس، سپهسالار ایران، با گیو و گودرز و چند تن از سواران ایرانی، از درگاه شاه به دشت «دغوی» که به مرز توران نزدیک بود، به شکار گورخر رفتند و به اندازه غذای چهل روز شکار کردند. طوس و گیو، به سوی دشتی خرّم و در مرز توران، همچنان به پیش میرفتند که در آنجا زیبارویی را یافتند و شادمانه به دیدار او شتافتند:
به دیدار او در زمانه نبود ز خوبی بر او بر، بهانه نبود[1]
طوس، از نام و نژاد این زن پرسید و زن پاسخ داد که من از خاندان افراسیابم. دیشب پدر من که مست بود، مرا زد و میخواست مرا بکشد که من خانه را رها کردم و گریختم و اسبم در راه بماند و پیاده به راه افتادم و دزدان نیز جواهر و تاج زرّین مرا، از من ستدند:
بی اندازه زرّ و گهر داشتم به سر بر، یکی تاج زر داشتم
بر آن برز بالا[2] ز من بستدند نیام یکی تیغ بر من زدند
چو هشیار گردد پدر، بیگُمان سواران فرستد پس ِ من دمان
پهلوانان، دلباخته او شدند و بر سر این که کدام یک، نخست او را دیده است، با هم به گفت و گو و مشاجره پرداختند: طوس گفت: نخست من او را یافتم و گیو بر آن بود که اسب وی زودتر به آن زن رسیده است و آن زن، از اوست و جدال و سخن آنها به درازا کشید که یکی از دلاوران به میان آمد و گفت او را با خود به نزد شاه ایران ببرید و هر چه را او گفت، بپذیرید :
که این را برِ شاه ایران برید بر آن، کو نهد، هر دو فرمان برید[3]
پهلوانان و زن خوبروی نژاده، به نزد کاوس شتافتند و داستان خود را با او در میان نهادند، امّا کاوس آن زن را نه به طوس داد و نه به گیو و او را به همسری خود در آورد:
به هر دو سپهبد، چنین گفت شاه که کوتاه شد بر شما رنج راه
گوزن است اگر[4] آهوی دلبر است شکاری چنین در خور مهتر است
به مُشکوی زرّین[5] من بایدش سر ماهرویان کنم، شایدش
بت اندر شبستان فرستاد شاه بفرمود تا بر نشیند به گاه
گفتار در زادن سیاوش
پس از چندی، این زن از پادشاه باردار شد و پسری به جهان آورد:
جدا گشت از او کودکی چون پری به چهره به سان بت آزری
جهاندار، نامش «سیاوَخش» کرد بر او چرخ گردنده را بخش کرد
ستارهشناسان، سرنوشتی پریشان و دردناک برای این نوزاد پیشبینی کردند. روزگار میگذشت و این کودک بزرگ میشد که رستم به نزد کاوس آمد و کاوس از آن پهلوان بزرگ خواست تا پرورش این کودک را بر عهده گیرد و او را آنچنانکه سزاوار شاهان و بزرگان است بپرورد و بر آورد:
به رستم سپردش، دل و دیده را جهانجویâ گُردِ پسندیده را[6]
رستم نیز سیاوش را به زابلستان برد و در باغی زیبا او را جای داد و به پرورش او پرداخت و هر چه از رزم و بزم و دانایی، سزاوار بود به او یاد داد:
سواری و تیر و کمان و کمند عنان و رکیب و چه و چون و چند
نشستنگه و مجلس و میگسار همان باز و شاهین و یوز و شکار
ز داد و ز بیداد و تخت و کلاه سخن گفتن و رزم و راندن سپاه
هنرها بیاموختش سر به سر بسی رنجها برد و آمد به سر
سیاوش چنان شد که اندر جهان همانند او کس نبود از مهان
چون سیاوش از رستم، همه هنرها و دانشها را فرا گرفت، جوانی شیردل و بالا بلند شد که هوای دیدار پدر را در سر داشت. پس
چنین گفت با رستم سرفراز که آمد به دیدار شاهم نیاز
بسی رنج بردی و تن سوختی هنرهای شاهانم آموختی
پدر باید اکنون که بیند ز من هنرها و آموزش پیلتن
رستم کار سفر سیاوش را فراهم ساخت و او را با گنج و گهر و سپاه و هدیههای گرانبها با خود به نزد کاوس برد :
جهانی به آیین بیاراستند چو خشنودی ناموَر خواستند
جهان گشت پُر شادی و خواسته در و بام و برزن، برآراسته
چون سیاوش و رستم به ایران رسیدند، شاه و بزرگان به پیشواز آنان آمدند و گوهرفشانی کردند و بر سیاوش و رستم آفرین خواندند و کاوس چون سیاوش را دید با او سخن گفت و وی را آزمود:
چنان از شگفتنی بدو در، بماند که هزمان[7] همی نام یزدان بخواند
بر آن بُرز بالا و آن فرّ اوی بسی دیدنی دید و بس گفت و گوی
بدان اندکی سال و چندین خرد تو گفتی روانش خرد پرورد
کاوس بر خاک افتاد و خدای را به خاطر داشتن چنین فرزندی، سپاس گفت و رستم را ستود و بزرگان ایران جشنها آراستند و یک هفته را به شادی گذراندند و بر مستمندان بخششها کردند و به سیاوش هدیهها و ارمغانهای گرانبها بخشیدند و بدین سان هفت سال سپری شد. در این روزگار کاوس، پیوسته سیاوش را میآموخت و همیشه او را پاک و نیکدل مییافت تا آنکه در سال هشتم، به رسم بزرگان، او را منشور و فرمانروایی بخشید و به فرمانروایی سرزمینهایی پهناور گماشت و هر روز او را گرامیتر میداشت و روزگار به نیکی سپری میگشت.
داستان عاشق شدن سودابه بر سیاوش
روزی، سودابه، همسر کیکاوس که دلباخته سیاوش شده بود، به سیاوش پیغام داد که به سراپرده او برود، امّا سیاوش این درخواست را نپذیرفت و سودابه ناچار به نزد کاوس رفت و از او خواست تا سیاوش جوان را به شبستان شاهی که جایگاه زنان و دوشیزگان، بود بفرستد، تا خواهران و بستگان خویش را ببیند تا ما زنان،
نمازش بریم و نثار آوریم درختِ پرستش به کار آوریم
بدو گفت شاه: این سخن در خور است بر او بر تو را مهر صد مادر است
کاوس، سیاوش را فرا خواند و بدو فرمان داد تا به شبستان رود و خواهران و بستگان خویش را ببیند. سیاوش که میدانست اگر به سراپرده برود، سودابه او را رها نخواهد کرد و مردم درباره او و سودابه، سخنان ناروا خواهند گفت و میپنداشت که پدر میخواهد پرهیزکاری او را بیازماید، از کاوس خواست تا به جای فرستادن وی به شبستان، او را به نزد موبدان و دانایان یا نبردآزمایان و جنگاوران بفرستد، ولی به سراپرده خویش نفرستد، امّا
بدو گفت شاه: ای پسر! شاد باش همیشه خرد را تو بنیاد باش
سخن کم شنیدم بدین نیکوی فزاید همی مغز کاین بشنوی
مدار ایچ[8] ، اندیشه بد، به دل همه شادی آرای و از غم گُسِل
فردا بامدادان، کاوس «هیربَد» را که کاردار شبستان شاه بود، فرا خواند و او را با سیاوش به سراپرده خویش فرستاد:
چو برداشت پرده ز در هیربَد سیاوش همی بود لرزان ز بد
شبستان همه پیشباز آمدند پر از شادی و بزمساز آمدند
شبستان بهشتی بُد آراسته پر از خوبرویان و پُر خواسته
سودابه و زنان دیگر، بر سیاوش هدیهها نثار کردند و زر و سیم بر سرش افشاندند و:
سیاوش چو از پیش ِ پرده برفت فرود آمد از تخت سودابه، تفت
بیامد خرامان و بردش نماز به بر در گرفتش زمانی دراز
همی چشم و رویش ببوسید دیر نیامد ز دیدار آن شاه، سیر
سیاوش، از مهر ناروای سودابه، در دل ناراحت گردید و دانست که این دوستی از راه ایزدی به دور است. پس به نزد خواهران خویش رفت و با آنان مهربانیها کرد و به نزد پدر بازگشت و پدر را ستود و برای او آرزوی خوبی و نیکی کرد و از آن سو، کیکاوس چون شب به سراپرده خویش رفت از سودابه پرسید که آیا سیاوش
پسند تو آمد؟ خردمند هست؟ از آواز به، یا به دیدن به است؟[9]
بدو گفت سودابه: همتای شاه ندیده است بر گاه، خورشید و ماه
چو فرزند تو کیست اندر جهان؟ چرا گفت باید سخن در نهان؟
سودابه به کاوس پیشنهاد کرد که همسری از میان دختران سراپرده شاهی برای سیاوش بجوید و شاه با این درخواست همداستان شد و فردا از سیاوش خواست تا به سراپرده رود و برای خود همسری بجوید؛ زیرا از ستارهشناسان و دانایان شنیده است که از فرزندان سیاوش یکی به پادشاهی خواهد رسید و دلاوریها و بزرگیهای فراوان نشان خواهد داد. سیاوش از پدر خواهش کرد که خود برای وی همسری بگزیند؛ زیرا من نمیخواهم با سودابه کاری داشته باشم و به شبستان او بروم:
ز گفت سیاوش، بخندید شاه نه آگاه بُد ز آب در زیرِ کاه[10]
گزینِ تو باید، بدو گفت زن از او هیچ مندیش و از انجمن
سیاوش ز گفتار او شاد شد نهانش از اندیشه آزاد شد
نهانی ز سودابه چارهگر همی بود پیچان و خستهجگر
بدانست کان نیز گفتار اوست همی زو بدرّید برتنâش پوست
شبی دیگر سپری شد و سودابه، دختران سراپرده شاهی را گرد آورد و برآراست و از هیربد خواست تا سیاوش را برای دیدار دختران به سراپرده بیاورد. سیاوش به آنجا آمد و سودابه او را بر تختی زرّین نشاند و دختران را یکییکی به سیاوش نشان داد و گفت:
کسی کِت خوش آید از ایشان بگوی نگه کن به بالا و دیدار و موی
سودابه، دختران را بازگردانید و خود با سیاوش بر تخت نشست و گفت :
از این خوبرویان به چشمِ خرد نگه کن که با تو که اندر خورَد[11]
سیاوش فروماند و پاسخ نداد چنین آمدش بر دل پاک یاد
که گر بر دل پاک شیون کنم به آید که از دشمنان زن کنم
چون سودابه، سکوتِ سیاوش را دید، خود پرده از چهره برگرفت و رخسار خندان و زیبای خود را به سیاوش نشان داد و به سیاوش ابراز عشق کرد:
بدو گفت: خورشید یا ماه نو گر ایدون که بینند بر گاه نو
نباشد شگفت ار شود ماه، خوار تو خورشید داری، خود اندر کنار
به سوگند پیمان کن اکنون یکی ز گفتار من سر مپیچ اندکی
ز من هر چه خواهی، همه کام تو برآید، نپیچم سر از دام تو
آن گاه بیشرمانه، سیاوش را در آغوش گرفت و بوسید:
رخانِ سیاوش، چو گُل شد ز شرم بیاراست مژگان به خونابِ گرم
چنین گفت با دل که از راه دیو مرا دور داراد گیهان خدیو[12]
نه من با پدر بیوفایی کنم نه با اهرمن آشنایی کنم
سیاوش، اندیشید که اگر با سودابه در این حالت، تندخویی کند، سودابه جادوگری و سخنچینی خواهد کرد و کاوس نیز سخنان او را درباره وی خواهد پذیرفت. پس با مهربانی و نرمی، سودابه و زیبایی او را ستود و او را در میان زیبایان بیهمتا خواند و افزود که یکی از دختران خود را به همسری وی برگزیند، ولی خود با همه زیبایی، تنها شایسته همسری با کیکاوس است.
نمانی مگر نیمه ماه را نشایی کسی را مگر شاه را[13]
کنون دخترت بس که باشد مرا نباید جز او، کس که باشد مرا
بر این باش و با شاه ایران بگوی نگه کن که پاسخ بیابی از اوی
سرِ بانوانی و هم مهتری من ایدون[14] گمانم که تو مادری
آن روز، سپری شد و چون شامگاه کاوس به دیدار سودابه شتافت، سودابه او را گفت که سیاوش یکی از دختران وی را پسندیده است و دیگران را خوار داشته است. کاوس شاد شد ولی سودابه که در نهان دلباخته سیاوش شده بود میاندیشید که اگر سیاوش درخواست ناروای او را نپذیرد، از او کینهجویی کند و وی را در چشم پدر خوار بسازد:
که گر او نیاید به فرمانِ من روا دارم ار بگسلد جان من
بد و نیک و هر چاره کاندر جهان کنم آشکارا و اندر نهان
بسازم گر او سر بپیچد ز من کنم زو فغان بر سرِ انجمن
پس سودابه با سیاوش، از مهر شاه و بخششهای وی سخن گفت و افزود که شاه دختر مرا به همسری تو برگزیده است و از این پس ما به هم نزدیکتر هستیم:
به تو داد خواهد همی دخترم نگه کن به روی و سر و افسرم
بهانه چه داری تو از مهر من؟ چه پیچی ز بالا و از چهر من؟
که من تا تو را دیدهام، مُردهام خروشان و جوشان و آزردهام
همی روز روشن نبینم ز درد بر آنم که خورشید شد لاژورد[15]
کنون هفت سال است تا مهر من همی خون چکاند بر این چهر من
یکی شاد کن در نهانی مرا &n
نظرات شما عزیزان: